این سه نفر + ۲

این سه نفر داستان ما سه تاس، 3 تا دوست خوب.

این سه نفر + ۲

این سه نفر داستان ما سه تاس، 3 تا دوست خوب.

عصبانیت و عشق

مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسر 4 ساله اش تکه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد .

مرد با عصبانیت دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود

در بیمارستان کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

وقتی کودک پدرخود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من کی دوباره رشد می کنند ؟

مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن ماشین .
و با این عمل کل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود خورد که نوشته بود :

( !دوستت دارم پدر )

روز بعد مرد خودکشی کرد .

عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند .

یادمان باشد چیزها برای استفاده کردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن .

مشکل دنیای امروزی این است که انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است که چیزها دوست داشته می شوند...




"من"

بخشی از مناجات دکتر علی شریعتی

بخشی از مناجات دکتر علی شریعتی

خدایا!
به من زیستنی عطا کن که در لحظه مرگ، بربیثمری لحظهای که برای زیستن گذشته است، حسرت نخورم و مردنی عطا کن که بر بیهودگیاش سوگوار نباشم..
خدایا چنین زیستن را تو به من بیاموز، چگونه مردن را خود خواهم دانست
  ...






"من"

کویر

آن شب من نیز خود را بر بام خانه گذاشته بودم و به نظاره آسمان رفته بودم؛ گرم تماشا و غرق در این دریای سبز معلقی که بر آن، مرغان الماس پرستارگان زیبا و خاموش، تک تک از غیب سر می زنند و دسته دسته به بازی افسونکاری شنا می کنند. آن شب نیز ماه با تلالو پرشکوهش که تنها لبخند نوازشی است که طبیعت بر چهره نفرین شدگان کویر می نوازد از راه رسید و گلهای الماس شکفتند و قندیل زیبای پروین - که هرشب، دست ناپیدای الهه ای آن را از گوشه آسمان، آرام آرام، به گوشه ای دیگر می برد - سر زد و آن جاده روشن و خیال انگیزی که گویی، یک راست، به ابدیت می پیوندد: "شاهراه علی"، "راه مکه"! که بعدها دبیرانم خندیدند که: نه جانم! کهکشان! و حال می فهمم که چه اسم زشتی! کهکشان، یعنی از آنجا که کاه می کشیده اند و اینها هم کاه هایی است که بر راه ریخته است! شگفتا که نگاه های لوکس مردم آسفالت نشین شهر آن را کهکشان می بینند و دهاتی های کاهکش کویر، شاهراه علی، راه کعبه، راهی که علی از آن به کعبه می رود.

دکتر شریعتی
کتاب کویر
"من"

دکتر علی شریعتی

سخنی از معلم شهید انقلاب دکتر علی شریعتی:
اگر می خواهی در بند هیچ دیکتاتوریی اسیر نیایی
بخوان
بخوان
بخوان...


"من"

تلافی- خیلی بسیار جالبه

یک دختر جوان برای یک مأموریت کاری چندماهه به کشوری دیگر رفت. پس از دو ماه، نامه ای از نامزد خود دریافت کرد که در آن نوشته شده بود:
مری عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید اعتراف کنم که دراین مدت ده بار به توخیانت کرده ام !!! و می دانم که نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عکسی که به تو داده بودم برایم پس بفرست.

با عشق : مایکل
دختر جوان خیلی ناراحت شد برای همین از همه همکاران و دوستانش خواست که هر عکسی از نامزد، برادر، پسر عمو، پسر دایی ... خودشان دارند را به او قرض بدهند!!!

سپس همه عکس ها را به همراه یادداشتی برای مایکل فرستاد.

در یادداشت نوشته شده بود:

مایکل عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عکس خودت را ازمیان عکسهای توی پاکت جدا کن و بقیه را برای من بفرست!!!

"من"

انسانیت

از همان روزی که دست حضرت قابیل

گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان«آدم»

زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مرد

گرچه آدم زنده بود

 از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون ، دیوار چین را ساختند

آدمیت مرده بود

 بعد دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب

گشت و گشت

قرن ها از مرگ آدم هم گذشت .

ای دریغ

آدمیت برنگشت !

 قرن ما

روزگار مرگ انسانیت است

 سینه دنیا ز خوبی ها تهی ست

صحبت از آزادگی ، پاکی ، مروت ، ابلهی ست!

 صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست

 قرن «مومسی چمبه» هاست !

 

•        روزگار مرگ انسانیت است :

من ، که از پژمردن یک شاخه گل

از نگاه ساکت یک کودک بیمار

از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مرد در زنجیر – حتی قاتلی بردار-

اشک در چشمان و بغضم در گلوست .

وندرین ایام زهرم در پیاله ، زهر مارم در سبوست

مرگ او را از کجا باور کنم؟

 صحبت از پژمردن یک برگ نیست .

وای! جنگل را بیابان می کنند .

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان می کنند !

هیچ حیوانی نمی دارد روا

آنچه این نامردمان با جان انسان می کنند!

•         صحبت از پژمردن یک برگ نیست

•         فرض کن : مرگ فناری در قفس هم مرگ نیست

•         فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

•         فرض کن: جنگل بیابان بود از روز نخست !

•         در کویری سوت و کور .

•         در میان مردمی به این مصیبت ها صبور

•         صحبت از محبت ، مرگ عشق

•       گفتگو از مرگ انسانیت است!     

اون

دوباره باید شد!

نکته،سرنخ...

"دست کم" دو دست داریم ... آنها را "دست کم" نگیریم !

"به خاطر" خودت هم که شده ... دیگران را "به خاطر" بسپار.

اگر دیگران را "خواستی" ... "خواستنی" هستی.

"دوست های خوبی" دارم ... "خوبی ها را دوست" دارم.

هرکس "حق دارد" ... "خودش باشد"!

"از راه سر" ... مشکلات را "از سر راه" بردار.

در کار خوب ... یا "جا زدیم"، یا "جار زدیم"!

آن قدر "افسوس" خورد تا ... "افسردگی" بالا آورد.

"خندان بود" ... شادی را "مهمان بود".

تا دست "به زانو" نشد ... مشکل " به زانو"در نیامد.

آرامش "اساس زندگی" ... آسایش "اسباب زندگی".

طول عمر "بی عرضه" ... "بی عرض" است!

ولحرفی "صرف ندارد" ... سکوت "حرف ندارد".

همه را "دوست" دارم ... خود را "دوست تر".

"نظر" نمی داد ... که "نظر" نخورد!

"پاسخگوی رفتار" ... و "سخنگوی افکار" خویش باشیم.


                                                                                        اثری از علی درویش(عشقالگر)         

                                                                                        برگرفته از دو هفته نامه موفقیت        

اون  

شعر یک بچه افریقایی که کاندیدای جایزه نوبل ادبی شد.

وقتی به دنیا میام،سیاهم ، وقتی بزرگ میشم ، سیاهم

وقتی میرم زیر آفتاب ، سیاهم ، وقتی می ترسم ، سیاهم

وقتی مریض میشم ، سیاهم ، وقتی می میرم ، هنوزم سیاهم

و تو ، آدم سفید ...

وقتی به دنیا میای ، صورتی ای ، وقتی بزرگ میشی ، سفیدی

وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی ، وقتی سردت میشه ، آبی ای

وقتی می ترسی ، زردی ، وقتی مریض میشی ، سبزی

و وقتی میمیری ، خاکستری ای

و تو به من میگی رنگین پوست؟؟  

اون

تقدیر

باید تورو پیدا کنم شاید هنوزم دیر نیست

 

تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست

 

دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور

 

وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور

 

آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره

 

عطر تنت از پیرهنی که جاگذاشتی میپره

 

باید تورو پیدا کنم هر روز تنها تر نشی

 

راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

 

باید تورو پیدا کنم  شاید هنوزم دیر نیست


تو ساده دل کندی ولی تقدیر بی تقصیر نیست


با اینکه بی تاب منی بازم منو خط میزنی


باید تورو پیدا کنم تو با خودت هم دشمنی


کی با یه جمله مثل من میتونه آرومت کنه


اون لحظه های آخر از رفتن پشیمونت کنه


دلگیرم از این شهر سرد این کوچه های بی عبور


وقتی به من فکر میکنی حس میکنم از راه دور

آخر یه شب این گریه ها سوی چشامو میبره


عطرت تنت از پیرهنی که جا گذاشتی میپره


باید تورو پیدا کنم هرروز تنها تر نشی


راضی به با من بودنت حتی از این کمتر نشی

پیدات کنم حتی اگه پروازمو پرپر کنی


محکم بگیرم دستتو احساسمو باور کنی


باید تورو پیدا کنم.......


من "من"ام. این آهنگ شادمهررو خیلی دوس دارم. از بچگی دوس داشتم از اون روزا...

مادر- زن

و هر روز او متولد میشود؛

عاشق می شود؛ مادر می شود؛ پیر می شود و میمیرد...

و قرن هاست که او؛ عشق می کارد و کینه درو می کند چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان جوانی بر باد رفته اش را می بیند و در قدم های لرزان مردش؛ گام های شتابزده جوانی برای رفتن و درد های منقطع قلب مرد؛

سینه ای را به یاد می اورد که تهی از دل بوده و پیری مرد رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می کند ... و اینها همه کینه است که کاشته می شود در قلب مالامال از درد...! و این, رنج است...

 

زن عشق می کارد و کینه درو می کند... دیه اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر... می تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستی .... برای ازدواجش ــ در هر سنی ـ اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار میتوانی ازدواج کنی ... در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو ... او کتک می خورد و تو محاکمه نمی شوی ... او می زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می کنی....او درد می کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد .... او بی خوابی می کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می بینی .... او مادر می شود و همه جا می پرسند نام پدر .....


دکتر علی شریعتی

"من"

حرف دل "من"

امروز روز بدی بود... از خودم بدم می آد چون یه جاهایی از عقایدم و زیر پا گذاشتم همیشه سعی میکردم بر اساس اصولی که بهش معتقدم عمل کنم اما... امروز اشتباه بزرگی مرتکب شدم که باعث شد از خودم بدم بیاد. خدا رو شکر که تاوان اشتباهم فقط همین احساس بدیه که دارم اما خب دارم له میشم. از خودم متنفرم، هیچ وقت فکر نمیکردم در درون خودم یه همچین حسی نسبت به خودم پیدا کنم. هرچی فکر میکنم نمی دونم چرا این اشتباه رو کردم اما خب خدارو شکر که زود به اشتباهم پی بردم، امیدوارم بتونم درست جبرانش کنم. میدونم که فردا صبح که "اون" و  "اون یکی" این نوشته رو بخونن کلی تعجب میکنن... اما حیف که نمی تونم بهشون بگم چه مرگمه. به هیچ کس نمی تونم بگم جز خود خدا.

فکر میکردم دوستام و ببینم حالم بهتر میشه اما بهتر که نشد هیچ بدترم شد....


ای خدا دارم می ترکم، در حد انفجار دلم گرفته... خدایا خداوندا کمک سرانجام کار تو خشنود باشی و من رستگار(تحریفش کردم).


"من" - ساعت 1:26 بامداد چهارشنبه پشت میزم، اتاق خودم...

چیزی به سال جدید نمونده. چقدر زود دیر میشه....

تولدت مبارک.

سلام. ایده وب گروهی همیشه تو ذهنم بود تا اینکه امروز بعد از مدت ها مطرحش کردم و اون دو تا هم با  اغوش گرم پذیرا شدند       

امیدوارم بتونیم اینجا بیشتر از قبل با هم در ارتباط باشیم .مثل همیشه دوستتون دارم(نه بابا)  

پ.ن:امروزبا وجود خوردن ناهار چرب در البیک که چتر اون یکی بودیم تنها چیزی که منو خوشحال کرد تولد وبمون بود.از زحمتای دوست گلم خیلی خیلی ممنونیم.    

پ.ن:از همه عزیزانی که لطف میکنن به وبمون میان پیش پیش تشکر میکنیم. 

اون یکی

من اون یکی ام  از همه کوچیکترم  بد جوری هم با وبلاگمون حال کردم.منم ممنون که باهامونید و از این حرفا

انسان بودن- نوشته محبوب "من"

خدایا کفر نمی گویم،

پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!

مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.

خداوندا!

اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی

لباس فقر پوشی

غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌

و شب آهسته و خسته

تهی‌ دست و زبان بسته

به سوی ‌خانه باز آیی

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی

لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری

و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌

و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد

زمین و آسمان را کفر می‌گویی

نمی‌گویی؟!

خداوندا!

اگر روزی‌ بشر گردی‌

ز حال بندگانت با خبر گردی‌

پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.

خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن

در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.

                             (دکتر علی شریعتی)